محل تبلیغات شما

دســــت نوشت کوهنورد



از خواب که بیدار میشی
باورمیکنی که می تونی درک درستی از اطرافت داشته باشی

دست میبری به دست کلیدات و سعی میکنی یکی پس از دیگری روزهای بازکردن قفل هارا تکرار کنی

قفل هایی که به خانه ، ماشین ، سرکار و حتی خانه پدری می رسونند.

به راستی بازکردن این همه درب و تفکر پس از آن، گنجایشش چقدر است

گنجایش حجم لبخندهایی که می خوای توی قاب عکس سلفی گوشی ات جاش بدی

یا گنجایش کیف پولی که در کمال ناباوری با هر پر شدن خالی تر می شود

حیف که دنیای من  وصل ارزنی است که جرقه ای می زند برای ماندن و تجربه بعد ماندن !

امروز که بعد تقریبا 3سال به وبلاگم اومدم، می فهمم دیگه نمی تونم مثل قبل احساسم رو سنجاق پسرک فال فروش بکنم یا حتی مثل قبل بتونم تخلیل حضور آدمهای خیالی رو در ذهنم پرورش بدم.

حیف روزهایی که مثل ساعت اکنون برای نوشتن اینجا لحضه شماری میکردم
دیگه نیستن .

وقتی قدیم توی، دست نوشت کوهنورد می نوشتم به خودم می بالیدم که تونستم دردهام رو به نوشته تبدیل کنم.

حیف که دردهام مثل سوزن توی انبار کاه گم شدن و چیزی که می مونده احساس مزخرف باشعوری بعد بیان کردن درده

خوشبختانه امروز خواستم ناباورانه بگم دنیای آدمها وصل احساس خوبی است که بهش منتقل می کنند

دنیاتون سرشار از باورهای خوب و ماندنی
سه شنبه 14آبان98


او رو کرد به خدا !     (اکثر آدمها خدا رو در آسمان جستجو میکنن!)

یالا ی چیزی نشونـــم بده، زودباش.

به من بی همه چیززخودت رو نشونـم بده

تا ایمان بیارم بهت، قول میدم باایمان ترین فرد باشم تا آخر عمررر!

درختها همچنان ت می خوردن و آسمون کمی از بارشش کم کرده بود.

او تن خسته اش رو تکانی داد و در برف راه افتاد(تنها بازمانده بود و قوی ترین)

همچان می تازید.

تا که زانو زد و

در چشمان گرگ های گرسنه خیره شد و با چاقویی در دست

(جمله ی را بر زبان آورد که هنوز ذهنم را مشغول خودش کرده)

امروز زندگی کن و بمیررر.

ذهنم رفت اون زمان که کمی شرایط سخت میشد.

کوه و غارش مهم نیست

مهم اون ذهنی ست که مدام تمام زندگی از گذشته تا حال رو جستجو میکنه تا که:

تلنگری پیدا کنه برای ادامه دادن

برای چه!

برای فنجانی چای داغ کنار عضو خانوادش!( یعنی فنجان های داغی که هرروز تکرار میشه انقدر مهمن؟)

نمی دونم

من در شرایط سخت فقط به نبودنم فکر میکنم، به اینکه باید بجنگم تا جانم راحت از کف ام نرود

بهش فکر کن!

به شرایط سخت، مهم نیست که در کجا و برای چه گیر افتادی و چی بلدی برای حفظ جانت(ممکنه اتاق آدمی هم گیرافتاده ترین جای دنیا باشد برای آدمی!)

مهم اینه که در آن شرایط هم بتونی زندگی کنی حتی اگر بمیری

و تا آخر باید جنگید

پی نوشت: ارزش دیدن داره فیــــــلمThe Grey

ی دونه گل برای ما آوردن من همش با تعجب به این گل می نگرن نگاه کنید

 اسمش رو نمی دونم ولی انگار کلی چشم داره به آدم نگاه میکنه براق و عجیب

(در ادامه گلهای خونه ی ما در سال جدید ;) )


خردسال بودم (احتمالا 5 سال)

همسایه ی دیوار به دیوار ما

کبوتر داشت ،گَه گداری درب قفسش رو باز میکردد و کبوتران با ازدحام در آبی آسمون خدا غرق میشدن.

یکروز مشغولِ جستجوی کودکانه در حیاط بزرگ خونمون بودم که. تمام توجه ام به تحرکات ی موجود زنده ای افتاد(مدت ها بود هرچی یافت میکردم جسم بی جان بود!)

ذوق کردم. .

در خلال داستان: مدتی بود بابا مرغهای حیاط  رو فروخته بود و خروسمون هم سربریده شده بود 

(هیچ وقت صحنه ی خیره شدن به گوشت خروس توی سفره مون فراموشم نمیشه،چقدر گوشت تیره اش حرف میزد با آدم، هیچ کداموون از طمع خروس زیر دندونامون لذت نبردیم . آواز ثبت شده اش در خاطراتمون کار خودشُ کرد،حس ندامت پدر از کشتن تنها خروسمون! و جمع شدن سفره قبل اتمام غذا )

ادامه.

یواش یواش نزدیکش شدم، سفیددد بود با چشمان مشکی

سرحال بود ولی پر نمیزد، انگار دلش شکسته بود تا بالـش.

دستامُ مشت کردم دورش ،لای پراش گم شددد

مستقیما رفتم توی زیرزمین،همون جای تاریک با رطوبت موتور خونه مون

چراغ زرد رو روشن کردم، سطلی برداشتم و گذاشتم روش.

مدتی گذشت .از حبسِش احساس خوبی نداشتم

پی دانه بودم براش،از باقی مانده ی دونه های مرغ هامون! و کمی آب

پدرم رسیددد . اوو هَم چنگ زد بر بالهایش

سالم بود و منو راضی کرد که این باید پیش کبوترهای همسایه باشه ،خوشحالتره انوقت!

اینجا تنهاست، تاریکه دلش میگیرههه

من گفتم بزار خوب بشه .ولی گفت که خوبه

اما نبود!.

پدر پروازش داد دوباره و دوباره ولی گویی نمی خواست بره

برد پیش کبوترباز محل و دو دستی تقدیمش کرد!

فردا بازم هم برگشت .اصراری به گرفتنش نداشتم

فقط تماشاش کردم زیبا بود و سپیددد

گاهی بایدصبور بود!

پی نوشت: دل پر زده من بر کدامین بام خیره چشمانِ تو شده (تو ای که موجودیت داری آیا؟)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها