محل تبلیغات شما

خردسال بودم (احتمالا 5 سال)

همسایه ی دیوار به دیوار ما

کبوتر داشت ،گَه گداری درب قفسش رو باز میکردد و کبوتران با ازدحام در آبی آسمون خدا غرق میشدن.

یکروز مشغولِ جستجوی کودکانه در حیاط بزرگ خونمون بودم که. تمام توجه ام به تحرکات ی موجود زنده ای افتاد(مدت ها بود هرچی یافت میکردم جسم بی جان بود!)

ذوق کردم. .

در خلال داستان: مدتی بود بابا مرغهای حیاط  رو فروخته بود و خروسمون هم سربریده شده بود 

(هیچ وقت صحنه ی خیره شدن به گوشت خروس توی سفره مون فراموشم نمیشه،چقدر گوشت تیره اش حرف میزد با آدم، هیچ کداموون از طمع خروس زیر دندونامون لذت نبردیم . آواز ثبت شده اش در خاطراتمون کار خودشُ کرد،حس ندامت پدر از کشتن تنها خروسمون! و جمع شدن سفره قبل اتمام غذا )

ادامه.

یواش یواش نزدیکش شدم، سفیددد بود با چشمان مشکی

سرحال بود ولی پر نمیزد، انگار دلش شکسته بود تا بالـش.

دستامُ مشت کردم دورش ،لای پراش گم شددد

مستقیما رفتم توی زیرزمین،همون جای تاریک با رطوبت موتور خونه مون

چراغ زرد رو روشن کردم، سطلی برداشتم و گذاشتم روش.

مدتی گذشت .از حبسِش احساس خوبی نداشتم

پی دانه بودم براش،از باقی مانده ی دونه های مرغ هامون! و کمی آب

پدرم رسیددد . اوو هَم چنگ زد بر بالهایش

سالم بود و منو راضی کرد که این باید پیش کبوترهای همسایه باشه ،خوشحالتره انوقت!

اینجا تنهاست، تاریکه دلش میگیرههه

من گفتم بزار خوب بشه .ولی گفت که خوبه

اما نبود!.

پدر پروازش داد دوباره و دوباره ولی گویی نمی خواست بره

برد پیش کبوترباز محل و دو دستی تقدیمش کرد!

فردا بازم هم برگشت .اصراری به گرفتنش نداشتم

فقط تماشاش کردم زیبا بود و سپیددد

گاهی بایدصبور بود!

پی نوشت: دل پر زده من بر کدامین بام خیره چشمانِ تو شده (تو ای که موجودیت داری آیا؟)

دنیای باورها و ناباورها

امروز زندگی کن و بمیر

چه اصرار به پرواز؟!

ی ,ولی ,رو ,مدتی ,اش ,ای ,بود و ,آب پدرم ,کمی آب ,و کمی ,پدرم رسیددد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها